این مطلب در تاریخ ۱۴۰۰٫۶٫۱۳ در روزنامه صبح نو چاپ شده است .
《چرا مینویسم؟》
«نوشتن، طرز زندگی من و گاه ظاهراً دلیل زندگی من است.
اگر میخواهید روی بازیگریتان کار کنید، روی خودتان کار کنید. همین توصیه در مورد کار کردن روی نوشتنتان صادق است.
ما باید بنویسیم زیرا نوشتن در ذات انسان است. نوشتن، دنیای ما را مطالبه میکند. آن را بهطور مستقیم و مشخص مال خودمان میکند. ما باید بنویسیم زیرا انسانها موجودات روحی و معنوی هستند و نوشتن شکل قدرتمندی از دعا و مراقبه است که ما را هم به بینشهای خودمان و هم به سطح بالاتر و عمیقتری از هدایت درونی وصل میکند.»
این جملهها و عبارتهای طلایی برگرفته از کتاب « حق نوشتن» به قلم توانمند «جولیا کامرون» است. که اگر بارها و بارها این کتاب را بخوانم و بنویسم، باز هم برایم نکات تازهای دارد و پر از زندگی است. زندگیای توأم با نوشتن.
مرا به یاد خودم میاندازد. با خواندن قسمتهایی از کتاب پرت میشوم به سالهای دور حدود سیوسه سال پیش دختر هشتسالهای که عاشق قصهنویسی و سرودن شعر بود.از همان روزی که خودم را بهعنوان یک انسان شناختم و درک کردم که نقطه تمایز من با حیوانات عقل و شعور من است، به هر چیز و هر کجا که نگاه میکردم و حسّ خاص و زیبایی از آن میگرفتم، دوست داشتم دربارهاش بنویسم یا حرف بزنم. کلاس اول دبستان که بودم زنگ انشا نداشتیم ولی من شیفتهٔ رونویسی از کتابهایم بودم. تا اواسط سال رونویسی نداشتیم ولی همان حروف ناشناخته و کجومعوجی که بهعنوان سرمشق داده میشد، حس نوشتن را در من قلقلک میداد. چند کلاس که بالاتر رفتم درسهای فارسی کاملتر شده بود و مشقهای طولانیتری به ما داده میشد که رونویسی کنیم. گاهی اوقات من با همان روپوش و مقنعهای در سر، روی کتاب و دفترهایم میافتادم تا تکالیفم را بنویسم. دو تیر و یک نشان. شاگرد اولیِ کلاس و ذوق نوشتن را درهم ادغام کرده بودم تا نیاز نوشتن را در خودم ارضا کنم. درست یادم نیست کلاس سوم یا چهارم بودم، دفترچهای داشتم که روی جلدش پر از گلهای رنگارنگی بود که به آسمان آبی لبخند میزد. گاهی اوقات صفحاتش را پر از دلتنگیهای کودکانهام میکردم و گاه مینوشتم. از راه مدرسه، از درخت سیب و انار و گیلاسِ در باغچهٔ خانهٔ پدریام. از گلهای آفتابگردانِ توی حیاط که دور تا دورِ سبزیهای معطر ریحان و شاهی و تره را گرفته بودند. از مرغ و خروسهای گوشهٔ حیاط که پدرم لانهٔ توریِ کوچکی برایشان ساخته بود. از تخم دو زردهای که یک روز مرغِ کاکُل زریِ من برای گذاشتن آن، آنقدر قدقد کرد که حوصله پدر را از کف برد. مرغ بینوا! آخر سر از روی دیوار به آن طرف پرتاب شد و همان جا صدای شکستن تخمش، اشک مرا درآورد. بعد که تخم را گذاشت، فهمیدیم مرغ نگونبخت، چه دردی کشیده تا آن بار بزرگتر از زورش را زمین بگذارد. نوشتن آرامم میکرد. با آن که عزیزکردهٔ پدر و مادرم بودم، ولی همیشه احساس کمبودی داشتم که آن را تنها اُنسِ عجیبِ به قلم، کاغذ و نوشتن جبران میکرد. حس میکردم دوستی دارم که چشمانتظار من است که هرازچندگاهی باید یادش کنم و به سراغش بروم. به قول «ناتالی گلدبرگ نویسندهٔ کتاب (تا میتوانی بنویس)، که در بخشی از همین کتاب با تیتر قابل تأملی با نام «دو بار زیستن» میگوید: «نویسندگان دو بار زندگی میکنند. یک بار زندگی معمولشان که به سرعت زندگی همه افراد میگذرد؛
در خواربارفروشی و گذر از خیابان و لباس پوشیدن و آماده شدن برای رفتن سرکار در صبح. هر چند بخش دیگری دارند که به آن آموزش دادهاند. این بخش، دوباره همه چیز را زندگی میکند. آن بخش مینشیند و دوباره زندگیشان را میبیند و مرور میکند. به بافت و جزئیات مینگرد.»
با اینکه سن کمی داشتم، ولی به آدمهای دوروبرم و اتفاقهایی که میافتاد با نگاه تیزبینانهتری نگاه میکردم. فکر میکردم. و دوست داشتم مو به موی آنها را بنویسم.شعر هم مینوشتم. شعرهای بدون ردیف و قافیه. هیچ وقت نتوانستم برای کسی یا در جایی بخوانم که ادامه دادن به نوشتن شعر را در من ترغیب کند. دفترچهام را مانند تنها عروسک کودکیام دوست داشتم. اما میترسیدم. از اینکه کسی آنها را بخواند و به من بخندد، وحشت داشتم. برای همین پنهانش میکردم. زیر لباسهای داخل گنجه، لای کتاب فارسی و ریاضی. حتی زیر فرش اتاق. مطمئن بودم کسی آن را پیدا نمیکند. نمیدانم آخرین بار کجا قایمش کرده بودم. از مدرسه که برگشتم، طبق معمول رفتم سراغ دفترچه که دیدم نیست. وقتی وارد حیاط شدم دیدم شده توپ قرمز گلدار در دست برادرهایم. تا مرا دیدند صدای خندهشان بلند شد. شروع کردند به خواندن و دهنکجی کردن. شعرهای بیردیف و قافیه را میخواندند و غشغش میخندیدند. خاطرهٔ جدول ضرب و کتکی که آن روز از معلم خورده بودم، شکستن تخم دو زردهٔ مرغ کاکلی، چیدن سیب توسط خواهرزادهٔ کوچکتر از خودم، از درخت سیب که پدرم آنها را شمارش کرده بود و خبرچینی من به پدر و المشنگهای که به خاطر سیبهای چیده شده به پا شد و کار مادرم به بیمارستان و سِرُم کشید، و… میخواندند و قاهقاه میخندیدند. و من بین آنها میدویدم و دفترچه از بالای سرم به چپ و راست پرتاب میشد. و من میشکستم. ولی هرچقدر بزرگتر شدم میل به نوشتن در من نیز بیشتر میشد. هرچه را میدیدم دوست داشتم بنویسمش. با کوچکترین جزئیات.
ناتالی گلدبرگ در پاراگراف دیگری از کتاب ارزشمند تا می توانی بنویس، حال نویسنده را اینگونه بیان میکند: « بههنگام بارش شدید، همه با چتر و بارانی و روزنامه بر سر،شتابزده از خیابان میگذرند. نویسندگان، در باران با دفتر و قلم در دست از خانه بیرون میروند. به چالهها که از آب پُر میشوند و به بارش باران در آنها نگاه میکنند. میتوانید بگویید نویسنده سرگرم تمرین حماقت است. چون فقط یک احمق زیر باران شدید، به تماشای چالهٔ آب میایستد. آدم عاقل، زیر باران نمیایستد تا سرما نخورد. وانگهی باید حتماً بیمهٔ سلامت داشته باشد. اما اگر احمق باشی، علاقهات به چالهٔ آب بیش از احساس امنیت به بیمه و به موقع سرکار رسیدن است.»
باید برای ادامه تحصیل در دبیرستان تعیین رشته میکردم. ندانستم. هیچوقت دلیل آنهمه کوتاهی کردن در حق خودم را ندانستم. یک عمر، یک زندگی به خودم بدهکارم. مرا چه به تجربی. چه میدانستم از ضرب و تقسیم و جبر و هندسه. اما بعدها جبر را خوب شناختم. خوب به یادم مانده است. اکنون بعد از گذشت چندین سال هنوز هم جبرِ آن رشتهٔ نهچندان خوشایند را به دوش میکشم. چهار سال یک راه اشتباهی را رفتم و آمدم. خسته بودم. خیلی خسته. بارها از کلاس شیمی و فیزیک و ریاضی فرار کرده بودم. چندین بار دبیران درسهای زور را پیچانده بودم. هم به آنها دروغ میگفتم هم به خودم. دوم دبیرستان بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم در یک مسابقهٔ مقالهنویسی در تلویزیون شرکت کردیم. او نیز مانند من دیوانهٔ نوشتن بود. اما در مسیر غلط مرا همراهی میکرد. قبول کردم. بعد از مدرسه به خانهٔ ما آمد و شروع کردیم به نوشتن. حتی یک کلمه از مقالهای که نمیدانم، مقاله بود؟ انشا بود؟ دلنوشته بود؟ نمیدانم، چه بود؟ را به خاطر نمیآورم. حتی یک چکنویس هم از آن ندارم. یک روز شیفت ظهر بودم طبق عادت هر روز که بدون انگیزه آماده رفتن به مدرسه میشدم. با شنیدن اسم و فامیل خودم در جا میخکوب شدم. مجری تلویزیون نام مرا خواند: «خانم زهرا علیزاده برندهٔ اولِ مقاله نویسی در کشور» مگر میشود؟ من؟ تمام خانه و حیاط را پرواز میکردم و فریاد میزدم: «مادر کجایی؟ بیا مقالهام اول شد!»
هیچ خاطرهٔ ماندگاری از جشن و شادی خانوادهام برای آن موفقیت به یاد ندارم. که اگر تبریکهای آنها خاص و عجیب بود قطعاً در ذهنم حک می شد و اکنون حرفی برای گفتن داشتم. اما هیچ، تمام شد. من از طرف دبیر ادبیاتم مورد تشویق قرار گرفتم. دو هفتهٔ بعد در حالیکه اصلاً منتظر هیچ کادو و جایزهای نبودم، از طرف صدا وسیما مورد توجه قرار گرفتم و کادوی زیبا و نفیسی برایم ارسال شد. باز هم دریغ از کوچکترین تبریک و حمایتی. دوستش داشتم و برایم ارزشمند بود. خودکار و خودنویس شکیل و نقرهای رنگِ زیبایی بود، در یک بستهٔ زیباتر که آرزوهای مرا شاید کمی به واقعیت نزدیکتر میکرد اما…
یک روز که به سراغشان رفتم پیدایِشان نکردم. به خیال اینکه مادر آنها را جابجا کرده باشد، از او سوال کردم. اما نمیدانست. بعدها متوجه شدم یکی از اعضای خانواده بدون اجازهٔ من آنها را به کسی هدیه داده بود. و من تمام شدم. پروندهٔ نوشتن من همان جا بسته شد.
اکنون بیستوچهار سال از آن زمان میگذرد. و جبر اشتباهی که سالها پیش به من تحمیل شد، هنوز هم با من است.
میخواهم با خودم روبرو شوم. فقط با خودم. نمیدانم چقدر فرصت دارم. تنها این را میدانم که باید قبل از ترک کردنِ این دنیا ناگفتههایم را بنویسم. ای کاش یک نفر مرا میدید.
ای کاش یک نفر راه را به من نشان میداد، که بیستوچهار سال گم نشوم. هر چند دیر!! اما پیدا شدم. بعد از این مینویسم. روزی یک خط، یک کلمه، حتی یک حرف. از این پس، فانوسم را خاموش نخواهم کرد.
مقالهام را با یک بند از گفتههای طلاییِ جولیا کامرون، نویسنده «کتاب حق نوشتن» به پایان میرسانم.
او مینویسد: « اگر ما یاد بگیریم بهخاطر عشقِ محض به نوشتن بنویسیم همیشه وقت کافی هست اما وقت را مثل بوسهٔ سریع عشاقِ در حال فرار باید دزدید. همانطور که زمانی زن زیرکی به من گفت: پرمشغلهترین و مهمترین مرد هم اگر عاشقت باشد
همیشه میتواند برایت وقت پیدا کند؛ اگر نتواند، عاشقت نیست.
وقتی ما عاشق نوشتن باشیم، میتوانیم برایش وقت پیدا کنیم.»
✍️زهرا علیزاده
4 پاسخ
خیلی عالیه موفق باشی
مرسی عزیزم💞
سلام زهرا جان
من قبلا این نوشته اتون که در ویرگول گذاشته بودید. خوندم خیلی قشنگ بود. موفق باشی دوست خوب و نویسنده توانا
خیلی ممنونم خانم کردلو لطف دارید به من. براتون بهترینها رو آرزو دارم. 💞🌹