داستان کوتاه
« سبزِ سبز مثل زمینِ چمن»
نمیدانم مردمک چشمهای من یکجا بند نمیشوند، یا باد است که دارد شاخههای درختِ توی حیاط خانهٔ پدریام را تکان میدهد. برگهای درخت انگور سبزِ سبز شدهاند. درست مثل زمینِ چمنی که من در خوابهایم از اینطرف به آنطرفش میدوم. یک توپ چهلتکّه انداختهام زیر پاهایم و با هر شوتی که زیرش میزنم آرزوی فوتبالیست شدنم را نزدیکتر میبینم. همهٔ بچهها را دریبل میکنم. مثل یک پرنده توی زمین پرواز میکنم. اصلاً پادشاه بازی من هستم. پارسا، پارسای قهرمان! میانِ جیغ و داد و سوت بلبلی تماشاچیان، نزدیک دروازه میشوم. با خودم میگویم، « دروازهبونِ بیچاره! باز افتادی تو دامِ من، مواظب دماغت باش که اینبار نشکنه! » حالا نوبت نشانهگیری است.« بگیر که اومد!! » و من با تشویق بلند همتیمیها و هوادارانم که با فریادِ “یالا گُلِش کن پارسا! باید بری تو بارسا!” (تیم بارسلونا) زمین را، روی سرشان گذاشتهاند، محکم میزنم زیر توپ و باز هم تیم حریف را غافلگیر میکنم. وقتی روی دست بچهها بالا و پایین میشوم، دلم میخواهد ابرها را با آن خندهٔ سفید و پنبهایای که بر لب دارند، و آسمان را دیدنیتر کردهاند، در آغوش بگیرم. دوست دارم وقتی به بالا پرتاب میشوم دستم را دراز کنم و یک گوشه از لبخند خدا را بچینم، و وقتی مادرم غصهدار میشود، مثل نُقلهای رنگی روی سرش بپاشم. یک حلقهٔ جادویی از مهربانیِ خدا برایش درست کنم و دور گردنش بیاندازم تا مادرم خوب شود. خوبِ خوب، که دیگر اشک نریزد. “آه مادرم! آه مادرم! چقدر شکسته، خسته و درمانده شده است.”
با صدای برادرم سپهر، که هفت سال از من کوچکتر است، از وسط سبزیِ رؤیاهایم میاُفتم وسط حیاط. درست زیر درخت انگور. برادرم داد میزند: “مامان، مامان، بیا! پارسا باز از روی ویلچر افتاده زمین.” میدانید هروقت در خیالِ توپ و زمینچمن، گُل زدن و قهرمان شدن، غرق میشوم، یکدفعه مثل خمیر پهنِ زمین میشوم. مادرم با دلهره و نگرانی به سمتم میدود…
نویسنده و صدا: #زهرا_علیزاده
2 پاسخ
خداقوت
خیلی ممنونم خانم داوری بزرگوار