بانوی باغهای سپیده
شبها، که آفتابگردانهای پیراهنت در خوابند
و کفشهای خستهی خاکآلودت
خمیازههای حیرت میکشند
شبها، که ذهن کوچهی بنبست از هیاهوی سیال کودکان خالیست
و سایههای شوم از چتر سیاه افیون عریانند
دروازههای سنگیِ قلعهی تنهاییات را به گشودنِ تابوت واژهها میهمان کن!
بنویس…
بنویس، که برهنهترین خنجر
در دست بیترحم عشق است
بنویس، که اعتماد؛ زخمیترین مصلوب است با تاولهایی زنده!
بنویس از بهت غریب چشمهایت، که قربانیِ دوبارهی صبرند
بنویس از الفِ ایستادنِ بند بند تنت تا یای یافتنِ نجوای گمشدهات در کوچههایِ آوازهخوان
بنویس! خاموش نباش شاعر
زیرا که اینگونه لحظههای خالیِ پوسیدن، سکوت و سکون، کیفرِ بودنِ زنی از تبار گُل و آب و آتش نیست.
2 پاسخ
هرآنچه نیک است نصیب حال دلت
بانوی باغ های سپیده
سپاسگزارم از مهر شما