میراث مادر

آن‌جایی که اسکار وایلد می‌گوید: «امشب از خودم خسته‌ام، دلم می‌خواهد شخص دیگری باشم.» و آن‌جایی که سیلویا پلاث میگوید: «کاش می‌دانستم با زندگیم چه کنم؛ با قلبم چه کنم.» و آن‌جا که ریلکه می‌گوید: «این انسان‌ بودن خیلی سنگین است.»

دقیقاً در این نقطه ایستاده‌ام.

بارها و بارها جملهٔ اسکار وایلد را می‌خوانم.

«تمام زنان مثل مادران خود می‌شوند، این مصیبت آن‌هاست. هیچ مردی این‌طور نمی‌شود، این مصیبت آن‌‌هاست.»

چندین ساعت است، که درباره‌اش می‌نویسم و پاک می‌کنم. نمی‌دانم چه بنویسم و از کجا شروع کنم و چطور ادامه‌اش بدهم، که خودخواهانه به نظر نرسد.
اگر این دردی که درونم را مثل خرده‌های شیشه‌ای، که پخش شده‌اند در رگ به رگ جانم، و سلول‌های تنم را می‌خراشد. دوباره ترمیم می‌شود.  چاک می‌دهد. و باز و باز زخم خشک می‌شود. پوست می‌اندازد. جان می‌گیرد. زنده می‌شود. نفس می‌کشد. دوباره و دوباره‌ با عفونت و التهاب کلامی سر باز می‌کند، از میراثی، که مادرم برایم گذاشته نیست، پس از چه خصلت مرموزی‌ست؟!

ده ساله‌ام. نیمه‌شب است. دست مادر را محکم در دست گرفته‌ام و خواب مهربانی‌هایش را می‌بینم، که روشنایی اتاق چشم‌هایم را می‌آزارد. پدر را می‌بینم، که صورتِ برافروخته‌اش در میان دست‌ها گرفته و روی تپهٔ نیمه‌خراب رخت‌خواب‌ها نشسته است. ظاهراً برادرهایم دوباره دورخیز کرده‌اند پای برنامهٔ رادیوییِ صدای آمریکا، که پدر بیدار شده و آن‌ها را در حین انجام گناه کبیره دیده است!!  سرخی صورتش نشان از زدوخورد با خودش است. مادرم پتو را می‌کشد بر سر من و خودش. از پلنگِ سبز پتو نمی‌ترسم. دهان نیمه‌باز و دندان‌های تیزش روی صورت من است. اما دستم در دست مادر. از چه باید بترسم؟ پدرم کم نمی‌آورد. صدایش را بلندتر می‌کند. می‌گوید: « امشب خواب حرومه. تو خونه‌ای، که نماز و روزه ترک نمی‌شه، صدای آمریکا گوش می‌کنن. اونم ساعت سه صبح. موزیک و ترانه گوش می‌کنن. دور از چشم من. امشب لباس شمر می‌پوشم. امشب لباس جنگ تنم می‌کنم. امشب شمشیرو از رو بسته‌م! و…»
مادرم، اما در زیر پتوی پلنگی دستم را محکم‌‌تر فشار می‌داد و می‌خندید. ریز می‌خندید و می‌گفت: « نترسیا دخترم. بابات الکی عصبانیه. فقط بخند و آروم باش. فردا یادش می‌ره»
و گرمایِ بوسیدن پیشانی‌ام بود، که آن میراث مصیبت‌بار را به بطن کودکانه‌ام انتقال می‌داد.
بعد دوتایی با هم می‌خندیدیم. پدر فریاد می‌کشید. گاهی ناسزا می‌گفت. مادر اما ریز می‌خندید. چند لحظه بعد مادرم میان نفس‌های عصبیِ پدر، پتو را کنار می‌زد. و نگاهش می‌کرد. چشم‌هاشان، که بهم گره می‌خورد، همه چیز تمام می‌شد و سه تایی ریسه می‌رفتیم. مهربانی، صبر و لبخندهای مادر، ما را به صبحِ زندگی گره می‌زد.

نرم‌دلی، گذشت و تبسم‌های همیشگیِ مادرم شد میراث دختری، که تاب رها کردن دست‌هایش را نداشت.
شاید در آینده‌ای دور و یا نزدیک بتوانم بگویم خوشبختانه یا شوربختانه!

اما بی‌تردید بر این باورم، که

خطرناک‌ترین خشم متعلق به مهربان‌ترین آدم‌هاست. مبادا برسد روزی‌، که پیمانهٔ صبرشان لبریز بشود و آن‌همه ملایمت و نرمش  به نقطهٔ جوش برسد. آن روز است، که مانند فوران قلهٔ آتشفشان دیگر نه دلی برای خودش باقی‌ می‌گذارد و نه جایی در آن برای همان‌هایی، که باعث شکستنش شده‌اند.

پی‌نوشت:
با توجه به تجربه‌ها و مشاهداتم در زندگی باید بگویم؛ به‌طور صریح و مطلق نمی‌توان پذیرفت، که تمام زنان مثل مادران خود می‌شوند و در مقابل هیچ مردی این‌طور نمی‌شود.

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *