«تله»

 

داستان کوتاه

«علیزاده با توأم. چرا جواب نمی‌دی؟ بیا پای تخته»

« خانم از ترس فرمولای فیزیک باز خودکارش افتاده زیر میز»

و صدای هِرهِر و کِرکِر بچه‌های عشق فیزیک نیش دیوارهای خط‌خورده‌ی کلاس‌ را باز کرد. ده دوازده نفری، که با من هم‌درد بودند، از فرصت استفاده کردند. مثل یک مشت گرسنه‌ی مغزی شروع کردند به خوردن فرمول‌های درس جدید.
قدم‌های صدادار خانم خزایی را از زیر میز می‌دیدم، که نزدیک می‌شد. کنار نیمکتی که من و دوستم بر سر وسط نشستنِ روی آن دعوا داشتیم ایستاد. وسط نشستن هم بی‌دلیل نبود. انگار حس امنیتی به من دست می‌داد، که دبیرهای فیزیک، شیمی، هندسه و جبر(امان از درس جبر، که هر چه از جبرش بگویم کم گفتم.) نمی‌توانستند وجنات درهم ریخته‌ی من را ببینند. خودم را می‌کشیدم پایین و آرام‌آرام می‌رفتم زیر میز. «زهی خیال باطل»
خودکار را برداشتم. مثل در غربت‌ گم‌‌شده‌ها احساس تنهایی می‌کردم. توی دلم به خودم چند تا فحش آبدار دادم، که «لامصب دو تا فرمول توان و میدون الکتریکی و مغناطیسی رو حفظ می‌کردی دیگه. نمی‌مردی که.» ولی به جان همان نیوتن عظیم‌الشأن قسم، که برای همه‌ی دنیا عزیز است حفظ کردن و ورق زدن کتاب‌ فیزیک و تمام درس‌های اختصاصی از مردن برای من یکی سخت‌تر بود. یعنی قانون جاذبه هم نتوانسته بود من و امثال من را که در مدرسه کم نبودند را به خودش جذب کند. با حرکتِ لاک‌پشتی و غرولندِ زیرلبی و گفتنِ تُف تو این شانس از زیر میز بالا آمدم. روبرویش ایستادم. خانم خزایی عینکش را، که نوک بینی‌اش بود کمی بالاتر برد و رو به من گفت: «مادربزرگ و پدربزرگات‌و که همه رو فرستادی اون دنیا. انواع مریضی‌هارم، که گرفتی. غیبت پشت غیبت. بهونه پشت بهونه. چته تو دختر؟ یعنی اینقدر از کلاس من فراری‌ای؟» خودکار نگون‌بخت به حالتِ تهوع رسیده بود(مثلِ خودم) بس‌که توی دست‌های عرق‌کرده‌ی من می‌چرخید. زبان‌بسته نمی‌توانست بگوید “بزن بیرون لعنتی. خودت‌و آزاد کن دو سه ساله شدی زندانی رشته‌ی تجربی و تجربیات کشنده‌ش. هیچ‌کس نگفت. هیچ‌کس نفهمید دیدن نمره‌های دورقمیِ بالای هجدهِ درس‌های عمومی کنار قرمزیِ‌ اختصاصی‌ها تنها دلخوشی‌ای بود، که من‌ را صبح‌ها به دبیرستان می‌کشاند.” نگاهم افتاد به رحیمی نماینده‌ی کلاس؛ یکی از افراد یگانِ ویژه بود. صبح‌ها پرده ورودی دبیرستان را، که کنار می‌زدم لشکری از مشکی‌‌پوشان جلویمان سبز می‌شد. چه صبح دل‌انگیزی!
رحیمی مأمور امنیت ما بود. سوگلی مدیر و معاون مدرسه.دستش را روی چانه‌ی مقنعه‌اش گذاشت. کشید بالا. یعنی تو هم بده بالا، اگر نه به دفتر تحویلت می‌دم. کمی چانه‌ی مقنعه‌ام را بالاتر بردم. داشتم دنبال دروغ بعدی می‌گشتم، که چه بگویم؟! هرچند حنایم دیگر برای دبیرهای درس‌های غرقِ خون(در کارنامه) رنگی نداشت. دستم برایشان بدجوری رو شده بود. بچه‌ها پچ‌پچ می‌کردند. می‌دانستم چه می‌گویند. برایم مهم نبود. آب از سرم گذشته بود. از یک وجب و صد وجب خیلی بیشتر. خانم خزایی همان‌طور، که نگاهم می‌کرد. گفت:
« خب. فرمول بعدی دروغ؟ بازم نخوندی آره؟ جلسه‌ی قبل هم که ساعت نه اومدی تو کلاس. فقط یه‌ربع بودی. تازه با اومدنت نظم کلاسم به‌هم ریختی با اون سوسکِ چندشی، که چسبیده بود به مانتوت.» کلاس از خنده‌ی بچه‌ها منفجر شد. بچه‌ها شروع کردند به تعریف کردن‌ اتفاق عجیبی، که در کلاس قبلی فیزیک افتاده بود. آن‌روز هم طبق معمول دوست نداشتم سر کلاس فیزیک حاضر شوم. بنابراین خیابان‌های اطراف دبیرستان را متر می‌کردم. بیست دقیقه‌ای مانده بود به پایان زنگ فیزیک. با خودم گفتم: «بسه بابا بیا برو تا کی می‌خوای بچرخی تو مغازه‌ها. بدبخت الان درس جدید داده. جلسه‌ی بعد مستقیم میاد سراغت. باز می‌خوای تِته‌پِته کنی، که فلان کَسَم مرده‌بود! آی نمی‌دونم فلانی زاییده بود. مامانم بستری بود. اَه بسه دیگه! بیا برو بگو نمی‌خوام بخونم. بدم میاد از این درسا. چیکار کنم. همه‌شم، که می‌ندازنت بیرون از کلاس فیزیک و ریاضی‌. پشت در هم به‌جای مرور فرمولای فیزیک، شعرهای کتاب فارسی رو می‌خونی. آخه تو رو چه به ادبیات!»
در زدم. بعد از شنیدنِ بفرمایید وارد شدم. خانم خزایی با قیافه‌ای، که با یک گالن عسل هم نمی‌شد خورد، گفت:
«به‌به خانم فیزیکدان! کجا تشریف داشتی؟ ختم بودی اول صبح یا دیدن مریض؟ آهان نه بچه‌ها امروز خودش زیر سِرُم بوده. ببینید رنگ‌وروشم پریده.» و خنده‌ی بچه‌های فیزیک‌دوستِ آفتاب‌پرست!
کمی کیفم را روی شانه‌ام جابجا کردم. نگاهش کردم. توی صورتش فقط فرمول‌های زجرآور فیزیک را می‌دیدم. گفتم: « اوووم نه خانم نه! امروز خواب موندم.» توی دلم ولی می‌گفتم:
« دوست داشتم دیر بیام. اصلاً نمی‌خوام بیام سر کلاست. یه‌بار گفتی چته. چه مرگته. یه‌بار گفتی به چه درسایی علاقه داری؟ نگفتی که. نه تو پرسیدی نه هیچ‌کس دیگه.» پوزخندی زد و گفت: « آره تو راست می‌گی. باید این بی‌نظمی‌هات‌و به خونواده‌ت گزارش بدم. فعلاً برو بشین.» ببخشید ریزی گفتم. رفتم سمت میزم‌، که بلند گفت: «این چیه چسبیده پشت مانتوت. سوسکه! با عصبانیت داد زد: برو بیرون مانتوت‌و بتکون. سریع!»

بچه‌ها شروع کردند به جیغ کشیدن. من حیران و دَبَنگ وسط کلاس ایستاده بودم. سرم را کمی به عقب و به سمت پایین روپوشم خم کردم. دیدم؛ بله. سوسکی از نوع بال‌دار و قُلچُماق، با من وارد کلاس فیزیک شده‌ است. و قصد دارد تمام قوانین کلاس و فرمول‌های حل‌نشدنی فیزیک را دور بزند. چشم‌تان روز بد نبیند! داشتم می‌رفتم به سمت در کلاس، که سوسک پرواز کرد و توی کلاس شروع کرد به چرخیدن. همه‌ی بچه‌ها از سر میزها بلند شدند. هر کدام به طرفی

می‌دوید. خانم خزایی زودتر از همه از کلاس بیرون رفت. بچه‌ها به دنبالش. چند تایی از بچه‌زرنگ‌های به اصطلاح؛ خرخوانِ فیزیک و شیمی هم رفتند زیر میز. نماینده‌ی پاچه‌خوارِ کلاس‌‌مان هم فریاد می‌کشید: «بشینید سر جاهاتون. چیه مگه. سوسکه دیگه. اژدها که نیست.» دلم می‌خواست بروم و در همان شلوغی‌ها یک کشیده نثارش کنم. و بگویم:
«اژدها که تویی. این فقط یه سوسکه! آزاری نداره.» از آن‌ آب زیرِ کاه‌ها بود. چند باری من را به بیرون از کلاس‌های اختصاصی و دفتر مدرسه هدایت کرده بود. کلاً کارش هدایت‌گری و ارشاد بود. به جوراب‌های سفید، و چند تا تار موی بیرون‌آمده از مقنعه‌ها و چانه‌های نمایان بچه‌ها گیر می‌داد. دستِ به امر به معروف و نهی از منکرش هم خوب می‌چربید. زنگ تفریح به‌جای آن‌که بگذارد تفریح کنیم خیرِ سرمان، بچه‌ها را جمع می‌کرد. از شب اول قبر می‌گفت. از نکیرومنکر طوری نقل قول می‌کرد، انگار چندین بار مرده و زنده شده است. جهنم را طوری بازگو می‌کرد، که من اکثر شب‌ها خودم را آن‌جا پیش یک مشت حیوان آدم‌خوار می‌دیدم. کابوس‌هایی می‌دیدم، که جهنم در برابرشان بهشت بود. مدیر مدرسه، رحیمی و سیاهی‌لشکر جلوی در دبیرستان، برزخی برای من و بقیه‌ی دخترها ساخته بودند، که روز و شب دست‌مان به چانه و بالای مقنعه‌هامان بود. اما با تمام عقده‌ای بودنش قوانین و فرمول‌های فیزیک را مثل شعرهایی که من می‌خواندم و حفظ می‌کردم. بلد بود. در همین احوالات بودم، که با نهیب صدایی به خودم آمدم. با لنگه کفشش سوسکِ بدشانس را چسبانده بود روی میز خانم خزایی. سرنوشت این سوسکِ بخت‌برگشته هم در کلاس فیزیک به ابدیت پیوست. آن‌هم توسط من.
با صدای دستی، که کوبیده شد روی میز برگشتم سر کلاس فیزیک.
« با توأم امروز چت شده، که درس نخوندی؟ برو پای تخته می‌خوام درس جلسه‌ی قبل رو مثل قناری برامون چه‌چه بزنی؟!» بچه‌ها هم، که جز باز کردن نیش‌شان و قهقهه زدن کار دیگری بلد نبودند. به طرف تخته‌سیاه رفتم. قرار بود با نوشتنِ قوانین فیزیک، که بلد نبودم روسیاه‌ترش کنم. جلوی تخته‌ روبروی میز خانم خزایی ایستادم. از جبر خسته بودم. از دروغ بیزار بودم. از هوای مسمومی، که باید در هفته چندین بار فرو می‌دادم و دَم نمی‌زدم متنفر بودم.
خانم خزایی آماده بود، که باز با خاک یکسانم کند. با صدای بلند گفت: « فرمول قانون کولُن رو بنویس.»
نفس عمیقی کشیدم. یک نگاهم به دبیرمان بود. یک نگاهم به بچه‌‌‌های کلاس، که گاهی برایم زبانِ ریزی در می‌آوردند. کم نیاوردم. برگشتم به سمت تخته‌سیاه. گچ‌ سفید را چسباندم به تخته. طوری بغضم را فرو می‌دادم، که جز من و سیاهی تخته کسی متوجه نشود.
دستم شروع کرد به لغزیدن.
بعد از گذشت دقایقی
خانم خزایی از جایش بلند شد. با لحنی، که برایم غریبه نبود پرسید:
«علیزاده چی نوشتی؟ من‌و مسخره کردی؟ هان؟ خودت برامون بخون ببینم منظورت چیه؟!»

شروع کردم به خواندن.

ای مهربان‌تر از برگ، در بوسه‌های باران
بیداری ستاره، در چشم جویباران
آیینه‌ی نگاهت، پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه‌گاهت، صبح ستاره‌باران

به سمتش برگشتم. در حالی‌که صدایم می‌لرزید گفتم: «خانم جز شعرهای کتاب فارسی چیز دیگه‌ای رو بلد نیستم.»

فریاد کشید: «بیرووووون»

تمام ترس‌ها و دروغ‌ها را به همراه فرمول قانون کولُن در کلاس جا گذاشتم و بیرون زدم.

خارج از کلاس کمی سرد بود. ولی با زمزمه‌ کردنِ ادامه‌ی شعر، خودم را گرم می‌کردم.

باز‌آ که در هوایت، خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت، از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کین گونه فرصت از کف، دادند بی‌شماران
گفتی به روزگاری، مهری نشسته، گفتم
بیرون نمی‌توان کرد، حتی به روزگاران

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

5 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *