« دیوارهای شب بلند است. »

گفتا: “دیوارهای شب بلند است.” ” تسلّایم بده! ” گفتم: ” چند سبد یاس، پیشکش راهت، مگر چشم‌های گستردهٔ آفتاب را ندیده‌ای؟ ” گفتا: “در کنج خلوتگهِ سایه‌گسترِ تاریک،

ادامه مطلب »

« جان دوباره »

“داستان کوتاه در قاب نامه” صابر عزیزم، سلام از به خواب رفتنت دو روز گذشته، اما برای من دو قرن است که نیستی. می‌دانم برمی‌گردی. در این دو روز

ادامه مطلب »

« بهار»

“بهار” با صدای کوبیده شدن در حیاط مثلِ اسپند روی آتش از خواب پرید. زن با دیدن جای خالی دخترکَش دو دستی بر سر و صورتش کوبید و فریاد

ادامه مطلب »

چند وقتی‌ست…

چند وقتی‌ست کودک درونم، بی‌لالایی شبانه به خواب رفته است. چند وقتی‌ست در کابوس‌های شبانه‌ام، زنی را می‌بینم، آشفته و پریشان‌حال به‌ دنبال خودش می‌گردد. چند وقتی‌ست انعکاس صدایی

ادامه مطلب »

« فال حافظ »

مَرد در افکارش غرق بود، که به پارک رسید. دست‌ها را تا ته، در جیب‌هایش کرده بود. شانه ها را بالا داده و سرش را مثل کبک در یقهٔ

ادامه مطلب »