« گذر عمر »
کمی به ظهرِ دوشنبه مانده بود. دلم اما، مانند عصرهای جمعه بال بال میزد و خیلی گرفته بود. پردهٔ اتاقم را کنار زدم. پنجره را باز کردم تا کمی
« تکههای یک کل منسجم »
در مرور خاطرات خیلی دور، وسط کوچه میان همهمه و تشویق دوستانم، روبروی هفت سنگِ نهچندان هموار و یکدست که رویِ هم چیده شدهاند ایستادهام. توپ را در دستانم
سبزِسبز مثل زمینِ چمن
« سبزِ سبز مثل زمینِ چمن » نمیدانم مردمک چشمهای من یکجا بند نمیشوند، یا باد است که دارد شاخههای درختِ توی حیاط خانهٔ پدریام را تکان میدهد. برگهای
رؤیای پرواز
نسیم خنکی که به صورتش میزد، حالش را جا میآورد. آبی آسمان مثل لاک روی دریاچه افتاده بود. دریاچه از دور، مثل سرابی در کویر او را به
مهمانهای ناخوانده
“مهمانهای ناخوانده” نانِ خشکها و ضایعاتی که از صبح زود جمع کرده بود، را فروخته بود. سنگینیِ تنش از طاقت پاهایش بیشتر بود. دو نان سنگک خریده بود. قرصهای
«بنویس تا زنده بمانی»
این مطلب در تاریخ ۱۴۰۰٫۶٫۱۳ در روزنامه صبح نو چاپ شده است . 《چرا مینویسم؟》 «نوشتن، طرز زندگی من و گاه ظاهراً دلیل زندگی من است. اگر میخواهید روی
آرشیو نوشتهها
دستهها
- آنافورا نویسی (۱)
- پادکست (۱)
- تازه ها (۹)
- جستارکوتاه (۲۱)
- جملهٔ کوتاه (۲)
- جملهورزی (۱)
- خاطرات کودکی (۲)
- داستان کوتاه (۱۷)
- داستان مینیمال (۵)
- داستانهای خیالی (۲)
- دلنوشته (۲)
- شعر و ترانه (۱)
- عکسنوشته (۱)
- کاریکلماتور (۲)
- کتابهای الکترونیکی ( ebook) (1)
- مقاله (۷)
- مقالهٔ سئو (۲)
- نامهنگاری (۱)
- واژهسازی (۱)
آخرین دیدگاهها