«چله‌ای دور»

با عطر دیوانه‌کننده‌ی گندم‌شادونه‌های مادرم که همه‌ی خانه را پر کرده بود، چشم‌هایم را باز کردم. خانه‌ای که لبریز بود از مهر و صفای پدر و مادرم. پر بود

ادامه مطلب »

«سیب‌های گُل‌انداخته»

شهریور هم شهریورهای قدیم! به نیمه‌اش که رسیدیم، شمع ده سالگی را فوت کردم. ته‌تغاری بودم‌ و دردانهٔ پدر و مادر. حیاط خانه‌مان دست کمی از بهشت نداشت. درخت

ادامه مطلب »

«این نیز بُگذَرد»

«بخشی از یادداشت‌های روزانه‌ام » این‌روزها بنابر دلایلی ساعات زیادی از روز را بیرون از خانه سپری می‌کنم. و زمان با سرعت بسیار فضایی‌ در حال گذر است و

ادامه مطلب »
نویسنده

آزادی مشروط

پدری روبروی دخترش که در لباس عروسی مانند مرواریدی می‌درخشید ایستاد. دست او را در دستان داماد میانسال گذاشت و برای‌شان آرزوی خوشبختی کرد. دختر رو به پدرش کرد

ادامه مطلب »

«یک دقیقه سخنرانی کنید»

  روی دو کاغذ، دو کلمه‌ای که همیشه یک چالش فکری بلندمدت برایم بوده را نوشتم. به خودم قول دادم این‌بار قرعه به نام هر کدام‌، که افتاد چون

ادامه مطلب »